سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نظر خواهی

لطفا نظرات،پیشنهادات و انتقادات خودرابه نشانی زیر ایمیل کنید

 

                                                     akbar.shekaste@yahoo.com    

 

از حسن نظرتان سپاسگذارم.

                                     علی اکبر سمندر


گوشه چشم آقا

                         شفا گرفتن توسط امام زمان

 

جناب آقای سید حسن ابطحی از قول مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ مجتبی قزوینی می نویسد:آقای سید محمد باقر اهل دامغان که در مشهد ساکن بود واز علماءوشاگردان مرحوم آیه الله حاج میرزا مهدی اصفهانی غروی بود وزیاد خدمت معظم له می رسید وسالها مبتلا به مرض سل شده بود وآن روزها این مرض غیر قابل علاج بود وهمه از او مایوس بودند وبسیار ضعیف و نحیف شده بود.یک روز دیدم،که او بسیار سر حال و سالم وبا نشاط بدون هیچ کسالتی نزد ما آمد،همه تعجب کردیم از او علت شفا یافتنش را پرسیدیم.او گفت:یک روز که خون زیادی از حلقم آمد ودکترها مرا مایوس کردند،خدمت استادم حضرت ایه الله غروی رفتم وبه ایشان شرح حالم را گفتم.معظم له دو زانو نشست وبا قاطعیت عجیبی به من گفت:تومگر سید نیستی؟چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمی خواهی؟چرا به محضرحضرت بقیه الله الاعظم (ع)نمی روی واز آن حضرت طلب حاجت نمی کنی؟مگر نمی دانی آنها اسماءحسنس پروردگارند؟مگر در دعای کمیل نخواندهای که فرموده:یا من اسمه دواءوذکر شفاء؟تو اگر مسلمان باشی،اگر سید باشی،اگر شیعه باش،شفایت را همین امروز،از حضرت بقیه الله بگیری.وخلاصه آنقدر سخنان تهییج و محرک کننده،به من،زد،که گریه ام گرفت واز جا بلمد شدم مثل آنکه به دیدار بقیه الله(ع) بروم.لذا بدون آنکه متوجه باشم،اشک می ریختم و با خود زمزمه میکردم و میگفتم:یا حجه بن الحسن ادرکنی،وبه طرف صحن مقدس حضرت علی ابن الموسی الرضا(ع)میرفتم.وقتی به در صحن قدیمی رسیدم آنجا را طوری دیگر دیدم.صحن بسیار خلوت بود،تنها جمعی که در صحن دیده میشد چند نفری بودند،که با هم می رفتند ودر پیشاپیش آنهاشیدی بود که من فهمیدم آن سید ولی عصر (عج)است با خودم گفتم،که چون ممکن است آنها بروند ومن به آنها نرسم،خوب است که آقا را صدا بزنم و از ایشان شفای مرض خودرا بگیرم.همین که این خطور در دلم گذشت دیدم،که آن حضرت برگشتند وبا گوشه چشم نگاهی به من کردند.عرق سردی به بدنم نشست،ناگهان صحن مقدس را بحال عادی دیدم ودیگر ازآن چند نفر خبری نبود ومردم به طور عادی درصن رفت وآمد میکردند.من بهت زده شدم،در این بین متوجه شدم که از آثار کسالت سل چیزی در من نیست.به خانه بر گشتم وپرهیز را شکستم وآنچنان حالم خوب وسالم شده است،که هر چه می خواهم سرفه کنم نمی توانم وسرفه ام نمی آید.مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی (ره)در اینجا به گریه افتادوفرمودند:بله این بود قضیه آقای سید محمد باقر دامغانی ومن بعد از سالها که اورا میدیدم حالش بسیار خوب بود وحتی فربه شده بود.

     آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند                       آیا شود که گوشه چشمیث به ما کنند

 اگر اهل علم وسادات به آن حضرت توجه پیدا کنند،چون سربازند،چون خادم و خدمت گذازند،چون به آن حضرت نزدیکترند.آنحضرت به آنها توجه بیشتری خواهند کردوزندگی مادی ومعنوی آنها را به اسن وجه اداره خواهد فرمود.ولی اگر خدای نکرده سهم امام (ع)را بخورند،علاوه بر آنکه متوجه آن وجود مقدس نباشد و باآن حضرت مناجاتی نداشته باشدودر شبانه روز لا اقل یک ساعت به آن حضرت عرض ارادت نکنند،بلکه دوستان آن حضرت را هم مسخره کنند.بدانند که مورد غضب آن ولی خدا قرار میگیرند وتارو پود جنبه های مادی ومعنوی آنها بر باد می رود چنانکه این موضوع مکررتجربه شده است.


گوشه چشم آقا

                         شفا گرفتن توسط امام زمان

 

جناب آقای سید حسن ابطحی از قول مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ مجتبی قزوینی می نویسد:آقای سید محمد باقر اهل دامغان که در مشهد ساکن بود واز علماءوشاگردان مرحوم آیه الله حاج میرزا مهدی اصفهانی غروی بود وزیاد خدمت معظم له می رسید وسالها مبتلا به مرض سل شده بود وآن روزها این مرض غیر قابل علاج بود وهمه از او مایوس بودند وبسیار ضعیف و نحیف شده بود.یک روز دیدم،که او بسیار سر حال و سالم وبا نشاط بدون هیچ کسالتی نزد ما آمد،همه تعجب کردیم از او علت شفا یافتنش را پرسیدیم.او گفت:یک روز که خون زیادی از حلقم آمد ودکترها مرا مایوس کردند،خدمت استادم حضرت ایه الله غروی رفتم وبه ایشان شرح حالم را گفتم.معظم له دو زانو نشست وبا قاطعیت عجیبی به من گفت:تومگر سید نیستی؟چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمی خواهی؟چرا به محضرحضرت بقیه الله الاعظم (ع)نمی روی واز آن حضرت طلب حاجت نمی کنی؟مگر نمی دانی آنها اسماءحسنس پروردگارند؟مگر در دعای کمیل نخواندهای که فرموده:یا من اسمه دواءوذکر شفاء؟تو اگر مسلمان باشی،اگر سید باشی،اگر شیعه باش،شفایت را همین امروز،از حضرت بقیه الله بگیری.وخلاصه آنقدر سخنان تهییج و محرک کننده،به من،زد،که گریه ام گرفت واز جا بلمد شدم مثل آنکه به دیدار بقیه الله(ع) بروم.لذا بدون آنکه متوجه باشم،اشک می ریختم و با خود زمزمه میکردم و میگفتم:یا حجه بن الحسن ادرکنی،وبه طرف صحن مقدس حضرت علی ابن الموسی الرضا(ع)میرفتم.وقتی به در صحن قدیمی رسیدم آنجا را طوری دیگر دیدم.صحن بسیار خلوت بود،تنها جمعی که در صحن دیده میشد چند نفری بودند،که با هم می رفتند ودر پیشاپیش آنهاشیدی بود که من فهمیدم آن سید ولی عصر (عج)است با خودم گفتم،که چون ممکن است آنها بروند ومن به آنها نرسم،خوب است که آقا را صدا بزنم و از ایشان شفای مرض خودرا بگیرم.همین که این خطور در دلم گذشت دیدم،که آن حضرت برگشتند وبا گوشه چشم نگاهی به من کردند.عرق سردی به بدنم نشست،ناگهان صحن مقدس را بحال عادی دیدم ودیگر ازآن چند نفر خبری نبود ومردم به طور عادی درصن رفت وآمد میکردند.من بهت زده شدم،در این بین متوجه شدم که از آثار کسالت سل چیزی در من نیست.به خانه بر گشتم وپرهیز را شکستم وآنچنان حالم خوب وسالم شده است،که هر چه می خواهم سرفه کنم نمی توانم وسرفه ام نمی آید.مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی (ره)در اینجا به گریه افتادوفرمودند:بله این بود قضیه آقای سید محمد باقر دامغانی ومن بعد از سالها که اورا میدیدم حالش بسیار خوب بود وحتی فربه شده بود.

     آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند                       آیا شود که گوشه چشمیث به ما کنند

 اگر اهل علم وسادات به آن حضرت توجه پیدا کنند،چون سربازند،چون خادم و خدمت گذازند،چون به آن حضرت نزدیکترند.آنحضرت به آنها توجه بیشتری خواهند کردوزندگی مادی ومعنوی آنها را به اسن وجه اداره خواهد فرمود.ولی اگر خدای نکرده سهم امام (ع)را بخورند،علاوه بر آنکه متوجه آن وجود مقدس نباشد و باآن حضرت مناجاتی نداشته باشدودر شبانه روز لا اقل یک ساعت به آن حضرت عرض ارادت نکنند،بلکه دوستان آن حضرت را هم مسخره کنند.بدانند که مورد غضب آن ولی خدا قرار میگیرند وتارو پود جنبه های مادی ومعنوی آنها بر باد می رود چنانکه این موضوع مکررتجربه شده است.


شفا توسط آقا (بربرگرفته از کتابشفایافتگان ونجات یافتگان امام زما

                  شفای حسین نائینی از مرض که تمام اطباء 

                           از معالجه آن عاجز شده بودند                             

 

جناب عالم فاضل،تقی میرزامحمدحسین نائینی اصفهانی میگوید:من برادری دارم که نامش میرزامحمد سعید است درحال حاضرمشغول تحصیل علوم دینیه میباشد.تقریبا در سال1285ه.ق دردی درپایش ظاهر شدوپشت پایش ورم کرد به نحوی که آن رافلج کردوازراه رفتن عاجز شد.میرزااحمدطبیب،رابرای معالجه او آوردند،درمان کرد.کجی پشت پابرطرف شد و ورم نیزازبین رفت وماده متفرق شد.چندروزی نگذشت که ماده دربین زانو و ساق ظاهر شدوپس از چند روز یک ماده دیگر در همان پا در قسمت ران پیدا شد وماده ای در میان کتف،تاانکه هر یک از آنها زخم شد ودردشدیدداشت وهر بار که می خواستند معالجه کنند،آن زخمها منفجر می شدند وازآنها چرک میآمد.قریب یک سال یا بیشتر بر آن گذشت و به طوری که مشغول معالجه این جراحات بود با معالجات گوناگون ولی هیچ یک از آنها خوب نشد بلکه هرروز برجراحت افزوده میشد ودر این مدت طولانی قادر به گذشتن پا بر زمین نبود واوراازمحلی به محل دیگر به دوش میکشیدند .به دلیل طولانی شدن مریضی،مزاجش ضعیف شد وبه خاطر زیادی خون وچرک که از آن زخم بیرون رفته بود از او جز پوست واستخوان چیزی باقی مانده بود وکار بر پدر ما سخت شد وبه هر نوع معالجه که اقدام مینمود،جز بیشتر شدن جراحت وضعف حال و مزاج اثری نداشت.کار آن زخمها به آنجا رسیدکه آن دوکه یکی ما بین زانو وساق ودیگری در ران همان پا بود اگردست بر روی یکی از آنها می گذاشتند چرک خون از دیگری جاری می شد.در آن ایام وبای شدیدی دینائین ظاهر شده بود وما ازترس وبادر روستایی از روستاهای آن پناهبرده بودیم.بعدمطلع شدیم که جراح حاذقی که اورا آقایوسف مس گفتند در روستایی نزدیک روستای ما منزل دارد.لذا پدر ماکسی را نزد اوفرستاد برای معالجه حاضر کرد وچون عمویم مریض را به او نشان داد مدتی ساکت شد تا آنکه پدرم از نزداو رفت ومن ماندم با یکی از دایی هایم که او راحاغج میرزا عبد الوهاب می گویند.مدتی با او پچ پچ کرد ومن از ظاهر آن صحبتها دانستم که به او خبر ناامیدی میدهد واز من مخفی میکند که مبادا به مادرم بگوید ونگران شود وبه اضطراب بیفتد انگاه پدر برگشت.ان جراح گفت که من اول فلان مبلغ، میگیرم،آنگاه شروع به معالجه میکنم .هدف او از این سخن این بود که امتناءوالد از دغادن آن مبلغ برای او بهانه باشد جهت رفتن پیش ازتمام کردن معالجه .پس وقتی پدر از دادن انچه او پیش از معالجه میخواست امتناءنمود،او فرست را غنیمت شمردوبه روستای خود برگشت وپدر مادرم دانستند که این کار جراح به خاطر نا امیدی وناتوانایی او از معالجه کردن بودپس از او نیز مایوس شدند.دایی دیگری داشتم که به او میرزاابوطالب می گفتند وشخصی در نهایت تقواودرستی وراستی بود ودرشهرنیز شهرتی داشت آنطور که نا مه های رفع حاجت ودرخواست به سوی امام عصر (ع)که او برای مردم مینوشت سریع الاجابه وزود تاثیر میکرد ومردم در سختیها وبلاها بسیار به او مراجعه میکردند.به همین دلیل، مادرم از اوخواهش کرد که برای شفای فرزندش نامه حاجتی بنویسد.روزجمعه نامه را نوشت ومادرم آن را گرفت وهمراه برادرم بطرف چاهی رفت که نزدیک روستای ما بود.سپس برادرم آن نامه را درچاه چاه انداخت واودر بالای چاه معلق بود.در این حال برای او وپدرم،رقتی پیدا شدوهردوشخت گریه کردند واین موضوع درآخرین ساعات روز جمعه بود.چند روزی نگذشت که من درخواب دیدم،سه سوار بر اسب به هیئت وشمائلی که در جریان اسمائیل هرقلی وارد شده ازصحرا به طرف خانه مه می آید.در آن حال واقعه اسمائیل به خاطرم آمد که درآن روزهااز آن مطلع شده بودم وجزئیات ان در نظرم بود.لذا متوجه شدم که آن سوار مقدم حضرت حجت(ع)است واین که آن جناب برای شفای برادر مریض من آمده وبرادرم دربستر خود بر پشت خوابیده یا تکیه داده،چنانچه در اکثر روزها چنین بود.بعد،حضرت حجت (ع)نزدیک آمدند ودر دست مبارکشان نیزه ای داشت.آنگاه نیزه را درموضعی از بدن او گذاشت که گویا در کتف او بود وبه او فرمود:برخیز که داییت ازسفر آمده است.در آن موقع اینطور فهمیدم که مراد ان جناب از این کلام،بشارت است در باره آمدن دایی دیگری که داشتم ونامش حاجی میرزا علی اکبر است که به سفر تجارت رفته بود وسفرش طول کشیده بود وما برای او نگران بودیم.وقتی حضرت نیزه را برکتف او گذاشت وآن سخن را فرمود ،برادرم از جای خواب خود برخواست وبرای استقبال دائی میرزا علی اکبر،با عجله بسوی درب خانه رفت.از خواب بیدار شدم دیدم صبح شده وکسی جهت نماز صبح از خواب برنخواسته بود.از جایی برخواستم وبه سرعت نزد برارم رفتم.پیش از انکه لباس بر تن کنم اورا از خواب بیدار کردم وبه او گفتم:حضرت حجت(ع)تو را شفا داده،برخیز.دست اورا گرفتم وبه پا داشتم .بعد،مادرم از خواب برخواست وبر سر من فریاد زد که چرا اورا بیدار کردم.من گفتم:حضرت حجت (ع)اورا شفا داده است.وقتی اورا به پا داشت شروع به راه رفتن در فضای اطاق نمود وآن شب طوری بود که قدرت گذاشتن قدمش برزمین را نداشت و نزدیک یک سال یا بیشتر چنین بر او گذشته بود ودیگران ودیگران وی را از مکانی به مکان دیگر او را حمل میکردند.وسپس این حکایت در ان روستا بیشتر شدوهمه جمع شدند تا اورا ببینند،زیرا به عقل باور نداشتند ومن خواب را نقل میکردم وبسیار خوشحال بودم ازاین که من مبادرت به بشارت شفا کردم در حالتی که او درخواب بود،و چرک و خون نیز در آن روز قطع وزخمها بهبود یافت.پیش از پایان هفته و چند روز بعد از آن داییم نیز به سلامت سفر باز آمد.   


جن

                                                   بسم الله الرحمن الرحیم

                                                           جن

جن نوعی از مخلوقات خداوند است که دارای عقل وشعور وتکلیف است وچون از نظر ما پنهان است به همین جهت جن نامیده میشود .هفتادو دومین سوره مبارکه قرآن کریم به نام این موجود شگفت انگیز ((جن))نامیده شده است.قرآن کریم اصل آفرینش جن را ازآتش ذکر میکندودر باره ویژگی ها و خصوصیات آن موجود نکات دقیق و اموزنده ای را برای ما ذکر میکند:

1-موجودی است که از شعله های آتش آفریده شده است.

2-داری علم وادراک وتشخیص حق از باطل وقدرت منطق و استدلال است .

3-دارای تکلیف و مسئولیت است.

4-گروهی از آنتهامومن صالح وگروهی دیگر کافرند.

 5-آنها دارای حشر ونشرومعادند.

6-درمیان آنها افرادی یافت میشوندکه از قدرت زیادی برخوردارند.

7-آنها قدرت بر انجام بعضی کارهای موردنیازانسان دارند.

 8-خلقت آنها بر روی زمین قبل از خلقت انسانها بوده. (7000سالپیش از آدمیان)

                                                                      مذهب جن

علامه طباطبایی فرموده است که:استاد ما مرحوم آقاسید علی قاضی حکایت کردکه کسی ازجنی پرسیده است طایفه جن به چه مذهب است؟آن جن در جواب گفت:طایفه جن مانند انس دارای مذاهب گوناگونند جز اینکه سنی ندارند برای اینکه در میان ما کسانی هستند که در واقعه غدیر خم حضور داشتندوشاهد ماجرا بودند  

 

                                   زندگی در هوا وزمین برای جن ممکن است

ابن خرم در کتاب الفصل می نویسد:طایفه جن امتی هستندداری عقل،فکر وقدرت تمیز که به ایشان ازطرف خداوعده و وعیدنازل شده وآنها نیز پذیرفته اند.آمیزش میکننداولادی از آنها به وجود می آیدومرگ نیزآنهارادربر میگیردوتمامی مسلمانان نیزبر این امر توافق واجما دارند جنیان دارای اجشام لطیف،شفاف وهوایی هستند یعنی زندگی در هوا وزمین برای آنهاامکان دارد زیرا عنصر انها از آتش است.همچنانکه عنصر انسانها از خاک است

 

 

                                                          غذای جن

باز مانده غذای انسان ومغز استخوان غذای جن را تشکیل میدهدچنان که از ((ابن بابویه))نیزنقل شده است که:گروهی ازطائفه جن به خدمت پیامبراکرم(ع)شرفیاب شدند وعرض کردند:یا رسول الله چیزی برای خوردن به ما عطا کن.حضرت استخوان وغذای باز مانده به آنها عطا کرد.در همین حدیث نیز آمده وقتی بسم الله گفته می شودجنهای کافر از انسانها دور می شوند ودیگرنمی توانندبه انسان آسیبی برسانند

 

                                                          جن زدگی

جن زدگی یعنی بیماری روانی وجنون که دراثر مس شیطان اطفاق می افتد .علامه طباطبایی در تفسیر المیزاندر باره این امر تصریح داردکه:هر چند همه دیوانگان بر اثرمس شیطان دیوانه نشده اند،اما بعضی ازجنونهادر اثرمس شیطان رخ میدهد 

 

 

                                                    ازدواج جن با انسان

ماجرائی در تاریخ 1359شمسی مطابق با1980میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست،که افکار اهالی کشورمصر وشهرهای نزدیکوروستاهای مجاوررابه خود معطوف داشتفوآن را نویسنده معروف،استاداسمائیل،درکتاب خود به نام ((انسان واشباح جن))چنین مینویسد:مرد سی و سه ساله ای ،به نام عبدالعزیزمسلم شدند،ملقب به((ابوکف)) که در دوم راهنمائی ترک تحصیل کرده بود ،به نیروهای مسلح پیوستودر جنگ خونین جبهه کانال سوئز،به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منج به فلج شدن دوپایش گردید،ناچارجبهه را ترک کرده به شهر خودبازگشت تا در کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد.در همان شب اول که از غم و اندوه رنج میبرد‍،ناگاه زنی رادیدکه لباس سفیدوبلندی پوشیده وسررا باپارچه سفیدیپیچیده دراولین دیدار اورا همچون شبحی که بردیوار نقش بسته باشدمشاهده کرد.زمانی نگذشت که آن شبح درنظرش مانندیکجسم جلوه نمود،وبه بستر ((ابوکف)) نزدیک شدو گفت:ای جوان اسم من (حاجت) استوقادرهستم بزودی تو رادرمان کنم لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی.ابوکف جوابی نداد،زیراکه وحشت،قدرت بیان راازاو گرفته بودواورادرعرق غوطه ور کرده بود.زن دوباره سخن خودرا تکرار نموداضافه کرد که من ازنسل جن مومن هستم وقصد کمک به شماوبه نوع انسانها رادارم،ودر همین حال ازدیواری که آمده بود ناپدید شد.ابو کف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید اورابه دیوانگی متهم سازند.باز شب دوم دوباره حاجت آمد وتقاضای شب اول را تکرار کرد ،ابو کف نتوانست جواب قاطعی بگوید.شب سوم باز آمدو گفت:تنها کسی که میتواند خوشبختی تورافراهم کند دختر من است،ابو کف مهلت خواست تادر این مورد فکر کند،بعدتصمیم گرفت که اول شب دراطاقش را ازداخل قفل کندوبه رختخواب برودتا کسی نتواند وارد شود ،امایک دفعهدید حاجت ودخترش از درون دیوارعبور کردند ونزد او آمدند وتا صبح با او مشغول هم نشینی بودند.در همان شب وقتی ابو کف به چهره دختر نگاه کردفدید چهره جذاب ،بدن لطیف قد کشیده،گردن بلند ومثل نقره می درخشد.رو کرد به حاجر وگفت :من شرط شما را پذیرفتم ،حاجت وسیله عروسی را فراهم کردشب بعد با موسیقی وسازو دهل عروسی را انجام داند،در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنیدند،عروس را با این وضع وارد خانه کردند.حاجت عروس وداماد رابه یکدیگر سپرد واز خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش رابه آغوش نکشیده بودکه احساس کرد پاحایش جان گرفته است.روز بعد هنگامی که مادر وبرادران متوجه شدند که ابو کف سلامتی خود راباز یافتهوباپای خود راه میرودخوشحال شدند لیکن اوسر رابه کسی نگفت .این شادی به طول نینجامید،زیراکه بزودی روش ورفتار ابو کف تغییر کرد ،او در اطاقش می نشست وبه جز موارد محدود بیرون نمی آمد ،تمام کارهای لازم را مانند غذاخوردن واستحمام را همانجا انجام میداد،تمام روزوشبش رادرپشت درسپری میکرد.آخرالامربرادران متوجه شدند اوباکسی که قابل رویت نیست صحبت میکند،گمان بردند عقلش را از دست داده ،امااوبا عروس زیبایش درعیش و نوش درخوشبختی بود،وطیدوسالهمسرش برای او دو فرزند به دنیا آورد،همسر وفرزندانش نیزدرکناراودرهمان اطاق به سر میبردند،وتنها او میتوانست آنهارا ببیند وصدایشان را بشنود.یک شب حاجت به دیدار او آمد وگفت:من تصمیم دارم بواسطه توامراض انسانهای بی بضاعت رامعالجه کنم،واز تو تقاضا دارم منزل دیگری برای سکنی انتخاب کن زیرابا بودن مادر وبرادران تو در اینجا،همسر وفرزندانت آذادی ندارند.سه روز بعد ابوکف درشهر((شبرالخیمه)) منزل کوچکی رااجاره کردونقل مکان نمودودران منزل فعالیت خودرادرزمینه درمان ومعالجه بیماران آغاز کرد،وموفق شدگونه هایی از نازایی،فلج،بیماریهای کلیه وکبد وسرطان سینه را معالجه کند ،عمل های جراحی موفقیت امیزی راپشت سر گذاشت وعملهای آپاندیس وزائده جگرراهم انجام می داد.اواز هر بیمار برای معاینه 25قرش دریافت میکرد،هربیماری رابه محض مشاهده ،تشخیص میدادلکن معالجه وجراحی بیماران رایگان بودگاهی بیماران خودرابا استفاده از گیاهان معالجه میکرد،واکثر اوقات داروها رااز پول خود خریداری می نمود،طولی نکشید که آوازه ابو کف فراگیر ومحدوده فعالیتش گسترش یافت شخصی که بگزارشهای مربوط بهفعالیت پزشکی بدون مجوز زسیدگی میکرد تمام فعالیتهای ابو کف را جمع آوری کرده وبه محکمه قاضی تحقیق رد کرد،در نتیجه از سوی قاضی تحقیق حکمبازداشت آقای ابو کف صادر شدوایشان در محکمه قاضی اعتراف کرد،که بنا به دستورحاجت به معاینه ومعالجه افراد می پردازد،واضافه کرد که من جرات مخالفت وسرپیچی از دستورات ایشان را ندارم واگر جزئی کوتاهی شود مورداذیت وآزارقرارمیگیرم،قاضی تحقیق ازنام وادرس حاجت  برای دستگیریش سوال کرد، ناگهانمتوجه شد که حاجت انسان نیست بلکه زن مومنه ای از جن است.ناچار به تحقیق خود پایان داد،وحکم بازداشت چهار روزه ابو کف راصادرنمود،ودستئر داداورا به دادگاه قانونی روانه کنند،هنوز قاضی کار خودراتمام نکرده بودکه به سردرد شدیدی مبتلاشدومجبور گردید دفتر کارخودراترک کرده ودرمنزل به استراحت بپردازد،روزشنبه15آوریل سال1980مطابق با1359شمسی دادگاه شبرالخیمه،جلسه خودرابهریاست قاضی (رفعت عکاشه)   تشکیل داد،ابوکف در دادگاه حاضر شدوبه تمام اتهاماتی که به وی داده شده بود اعتراف کرد، قاضی خواستمهارت وتوانائیمتهم رابیازمایدلذاازاوخواست تابیماریهایی راکه شش تن از وکلاء حاضر در جلسه از آنها رنج می بردندرا مشخص کند .ابوکف از این ازمون باسربلندی وموفقیت بیرون آمدوبیماری هر یک از وکلائ راتشخیص داده وداروی مناسب را برای انان تجویز نمود،سپس نوبت قاضی فرارسید،وبعد ازاوتمام افراد حاضر درجلسه مورد معاینه قرار گرفتند .گفتگوی میان متهم وقاضی بسیار مهیج بودحضار باصدای بلند تکبیر میگفتندقاضی وقتی بااین ماجرای متهم روبرو شد ،حکم کرد ابو کف به بیمارستان روانی تحویل داده شودتا بیماری وی مورد بررسی قرار گیرد.ومدت بازداشت ویتاجلسه بعدی دادگاه یعنی 22آوریل1980تمدید شد،روزنامه الجمهوریه،مشروح این ماجرارا درشماره ای که اول صبح روز چهار شنبه 16آوریل1980منتشرشد چاپ نمود،پخش این مطلب جنجال فراوانی را در پی داشت.تعدادی از علماءدین وپزشکان روان شناس دست به کار شدند ونظریه خودرا دراین مورد ابراز نمودند،برخی معتقد بودند ابوکف ابسانی است دروغگو ،برخی دیگر می گفتند:اوبانیروی نا مرئی مرتبط است،اما دکتر احمد عکاشه،استاد روانشناس در تحلیل خود نوشت:ابو کف به اختلال واضطراب فکری وذهنی مبتلا شده،واین حالت وی جزءجنونهای خطرناک است.ولی درمیان همه جنجالها وهیاهوهاکسی نتوانست موفقیت ابوکف رادر تشخیص ومعالجه واجرای عملهای موفقیت آمیز خنثی کندودر بین مردم از اشتهار بیندازد.                                                                                                   

وقتی که در روز یکشنبه22آوریل1980دادگاه شبراخیمه جلسه اش رابازیاست قاضی،رفعت عکاشه برگزار نمودطی آن جلسه،قاضی محکمه ابو کف رااز تمامی اتهامات وارده بی گناه ومبرا دانست،ودر متن حکم آمده بود:متهم متذکر شده که،مجبور به انجام این امر بوده وهیچگونه اختیاری از خود نداشته،ضمنا توانایی مقابله ومبارزه بانیروی نامرئی راکه بروی مسلط گشته بود،وبرای اجرای دستورهای خودازاواستفاده میکرده برای او غیر مقدور بوده،ودرصورت عدم اجرای دستور مورد ایذائواذیت نیروی نامرئی قرار می گرفتدر این موارد قانون مجازات فاقد نص صریحی است که اتهاماتی راکه دادگاه برای متهم به عنوان جرم اثبات نماید،زیرا اتهامات وارده برای متهم در حقیقت فقط پاسخ مثبت برای درخواست نیروهای نامرئی بوده واز طرفی هم بردادگاه ثابت شده که اقدام متهم مبنی برمعاینه ومعالجه کاملا صحیح بوده در حالیکه خود متهم اقرار میکندتا به حال ازعلوم مربوط به پزشکی چیزی فرا نگرفته است در عین حال دادگاه قادرنیست به یقین اعلام نماید که متهم با اجنه در ارتباط است ،بنابراین شک دادگاه دراثبات اتهامات فوق بر علیه متهم،به نفع متهم تمام میگردد،زیرا که اصل بر انسان برائت است،وابوکفبیگناه شناخته می شودپس از شنیدن این حکم ابو کف با صدای بلند ذکرلااله الا الله راتکرار میکرد،وبه روزنامه نگاران گفت:حاجت،هنگام برگزاری جلسه در محکمه حاضر بود،وموقع قرائت حکم توسط قاضی حاجت در پشت سر او ایستاده بود،وقتی که یکی از روزنامه نگاران از ابوکف درمورد ویژگیهاوخصوصیات ونام حاجر سؤال کرد او پاسخ داد من از پاسخ این سؤال معذورم،فقط آنچه می توانم بگویم این است که حاجت از نسل جن است